🎀Roman_serial🎀
119 subscribers
1.26K photos
97 videos
28 files
141 links
Download Telegram
#رمان
🌔 #رهایی_از_شب

#قسمت_هفتم


او به آرامی می آمد و درست در ده قدمی من قرار داشت.
در تمام عمرم هیچ وقت همچین حسی رو نداشتم.
قلبم تو سینه‌ام سنگینی میکرد..
ضربان قلبم اینقدر به شمارش افتاده بود که نمیدونستم باید چه کار کنم!
خدای من چه اتفاقی برام افتاده بود.
نمیدونستم خدا خدا کنم او هم منو ببینه یا دعا کنم چشمش به حجاب زشت و آرایش غلیظم نیفته..!!
اوحالا با من چند قدم فاصله داشت..
عطر گل محمدی میداد..
عطر پدرم...
عطر صف اول مسجد!
گیج ومنگ بودم. کنترل حرکاتم دست خودم نبود. چشم دوخته بودم به صورت روحانی و زیباش...
هرچه نزدیک تر میشد به این نتیجه میرسیدم که دیدن من اون هم در این لباس وحجاب اصلا چیزی نبود که میخواستم.
اما دیگر دیر شده بود.
نگاه محجوب اوبه صورت آرایش کرده و موهای پریشونم افتاد.
ولی به ثانیه نکشید نگاهش رو به زیر انداخت...
دستش رو روی عباش کشید و از کنارم رد شد.
من اما همونجا ایستادم.
اگر معابر خالی از عابر بود حتما همونجا مینشستم و در سکوت مرگبارم فرو میرفتم و تا قیامت اون لحظه ی تلاقی نگاه و عطر گل محمدی رو مرور میکردم. شاید هم زار زار به حال خودم میگریستم.
ولی دیگه من اون آدم سابق نبودم که این نگاه ها متحولم کنه!
من تا گردن تو کثافت بودم.!!!!!!!!
شاید اگر آقام زنده بود من الان چادر به سر از کنار او رد میشدم و بدون شرم از نگاه ملامت بارش با افتخار از مقابلش می‌گذشتم.
سرمو به عقب برگردوندم و رفتن او راتماشا کردم.
او که میرفت انگار کودکی‌هام رو با خودش میبرد..
پاکی‌هام رو... آقام رو...

بغض سنگینی راه گلوم رو بست و قبل از شکستنش مسیر خونه رو پیمودم.
روز بعد با کامران قرار داشتم.
طبق درخواست خودش از محل قرار اطلاعی نداشتم؛ فقط بنا به شرط من قرار شد که ملاقاتمون در جای آزاد باشه.

اوخیلی اصرار داشت که خودش دنبالم بیاد ولی از اونجایی که دلم نمیخواست آدرس خونم رو داشته باشه خودم یکی از ایستگاه‌های مترو رو مشخص کردم و اوطبق قرار وسر ساعت با ماشین شاسی بلند جلوی پام توقف کرد...

#ادامه_دارد

نویسنده:
#ف_مقیمی
#تاوان_اشتباه

#قسمت_هفتم

سال 71 بود ، کم کم سروصدای شادی از خونه مادرم بلند شد. مهوش داشت عروس میشد ، پسر یکی از اقوام مادری اومده بود خواستگاریش مهوش خیلی زیبا بود ، پوست گندمی داشت هیکلش هم قشنگ بود ،خیلی هم خوشتیپ می گشت. خواستگار های زیادی داشت ، از دکتر و مهندس گرفته تا حتی آخوند ، همه رو رد می کرد نمیدونم چرا به این یکی راضی شد ، اونا تو بچگی با هم همبازی بودند ، پسره ( سیاوش) وضع مالی خوبی نداشت ، دوسال از مهوش بزرگتر بود و تازه از خدمت برگشته و تو یه اداره دولتی کار می کرد ، حقوقش رو شش ماه یه بار میدادند ، وقتی مهوش با این ازدواج موافقت کرد دهنمون از تعجب باز موند، همه می گفتند اون پسر بعد از شش ماه حقوق میگیره که فقط اندازه پول یکی از مانتوهاییه که تو هرماه میخری ، اون دوتا گوششون بدهکار نبود ، حتی خانواده سیاوش هم مخالف بودند ، اما مهوش گفت من میخوام با سیاوش زندگی کنم ، وضع مالیش هم مهم نیست کنار میام.

سیاوش یه عروسی ساده گرفت ، بیشتر به یه مهمونی شباهت داشت تا یه عروسی... یادم نمیره چه قدر به مهوش کنایه زدم بابت وضع مالی شوهرش ، گرچه سواد سیاوش از کیومرث خیلی بیشتر بود ، درک و شعورش هم بالاتر بود. تنها مشکلش پول بود که اونم من یک سره به رخ مهوش می کشیدم ، اونا بعد از اون عروسی ساده تو خونه مادرم زندگیشونو شروع کردند ، سیاوش بعدا یه کار بهتر پیدا کرد.

در ادامه درد دل های من وضع امروز مهوش و سیاوش رو هم خواهید فهمید. اون روزها ما هرازگاهی می رفتیم خونه ی مادرم ، گاهی اوقات مهمان مهوش و شوهرش می شدیم ، تعداد ما زیاد بود ، میدونستم اونا تو خرج خودشون هم موندن ، نمیدونم چرا انقدر خواهرم رو اذیت می کردم.

مهوش عوض شده بود ، دیگه اون دختر ددری که هرروز تو بازار و این پاساژ و اون مغازه دنبال لباس و کیف و کفش می گشت نبود. زندگیش ساده شده بود. چیزی هم به زبون نمیاورد، شاید کمبودهای خودم رو با نیش و کنایه زدن به مهوش به خاطر برنج تایلندی و سفتی که جلومون میذاشت پر می کردم.

شاید اختلافات زندگی خودم یادم می رفت وقتی برای مهوش از خریدهای گرون قیمت و لوازم زندگی اخرین مدلم و مسافرت های گاه و بیگاهمون می گفتم. رفتارهای مادر و برادرها و حتی زن برادرهایم نشون میداد من دیگه اون پریوش سابق نیستم .نسبت به من سرد شده بودند ، برایم مهم نبود، من هیچ وقت اون پریوش سابق نشدم.
ضربه اش رو هم خوردم ، دوسال بعد مهوش صاحب یه دختر شد ، اسمش رو گذاشت مرسده

اونا داشتن پول جمع می کردن تا خونه بخرن. بعد از مدتی سیاوش یه خونه اطراف تهران خرید، این هم بهونه ای شد برای اینکه من باز به مهوش نیش و کنایه بزنم و از خونه خودمون که شمال تهران بود تعریف کنم ، همیشه میگم شاید آه مهوش بود که زندگی منو خراب کرد ،

شاید...
البته مهوش اینجوری نیست


#ادامه_دارد ...
🚩#همسر_دوم
@roman_serial
#قسمت_هفتم

صدای دختر از اون طرف خط به طرز محسوسی هیجان داره ...یه صدای آروم و دلنشینه که بی آنکه بخوام و بهش اجازه بدم ، اعصاب خورده شیشه ای این روزهامو تسکین میده
-ببخشید آقا ...به من گفتن این خط خانوم صدیقِ...اشتباه گرفتم؟
-بله
-ای وای...خیلی عذر میخوام مزاحم شدم...
می ترسم قطع کنه ..هول میشم و تاکیدی قبل از اینکه تماس رو قطع کنه میگم
-نه یعنی آره!
با صدایی پر از نشان های تعجب و گیجی "یعنی چی؟" رو تلفظ میکنه...از دست خودم عصبی میشم و فورا توضیح میدم
- قطع نکنید.. درست گرفتید...شما؟
از اونچه متنفرم و دخترای وطنی اصلا رعایت نمیکنن همینه...سوال رو با سوال جواب دادن!!!
-میشه با خودشون صحبت کنم؟
آماده ام که بهش یه تذکر محکم بدم و بگم که نباید سوالمو با سوال جواب بده که با یه لحن تلفیقی از ادب...فروتنی ...خواهش عمیق میگه
-البته امیدوارم سوء تفاهم نشه واستون نمیخوام به شما بی احترامی بکنم اما میشه با خانوم صدیق صحبت کنم ؟
اون همه جمله بندی که برای تذکر آماده کرده بودم رو میزارم لب کوزه آبشو میخورم.... و فقط با حرص میگم
-خیر نمیشه ...
معمولش اینه که طرف باید الان کلی از دستم حرص بوره و عصبانی بشه و فحش نثارم کنه اما این دختر جای اینکه از دستم کلافه،عصبی و ناراحت بشه با تاسف میگه
-پس عذر میخوام که مزاحم شدم...با اجازتون یه وقت دیگه باهاشون تماس میگیرم
ادب زیادیش رو اعصابمه...قبل از اینکه باز بخواد ابراز شرمندگی کنه و تماس رو قطع کنه بدون اینکه متوجه بشم مرگ مامان رو میپذیرم و به دختر توضیح میدم
-نمیتونید باهاشون صحبت کنید چون ...مامان دیگه در قید حیات نیستن
چقدر تلخ بود پذیرفتنش...اولین بار بود که به خودم اجازه میدادم باور کنم که مامان دیگه نیست...حس کردم چه تنها هستم در این درد که صدایی بی اغراق غمگین و دلشکسته گفت
-خدای من...متاسفم...خدا روحشونو قرین رحمت کنه
از این همه همدردی تعجب کردم و هویت دختر و میزان آشنایی او و مادر برایم سوال شد
-مامانمو میشناختی؟
-نه...
یه لحظه از ذهنم گذشت که شاید دختره داره منو دست میندازه...قبل از اینکه افکار منفی من بیشتر ریشه بدونه گفت
-به من گفتن که مادرتون دنبال من می گشتن و...
دل دل میکردم جواب سوالم همون چیزی باشه که لازمش دارم...یه خبر خوش توی این روزهای سخت مثل آفتاب کمرنگ یه عصر پاییزی می تونه گرمابخش و پر امید باشه...با اشتیاق ،اظطراب و شاید هم التماس پرسیدم
-میشه خودتونو معرفی کنید؟.... شاید کمکی از دستم بربیاد
نفسم حبس شد ..صدای آهش در گوشم پیچید..پیچید ..پیچید...لب هایش را از هم واکرد...با صدای زیبایش قشنگ ترین واژه ها یی که برایم حکم مرگ و زندگی داشت را ادا کرد و در آن لحظه با زیباترین صدای دنیا گفت
-...اسمم روشناست...روشنا معزی
نفس حبس شده امو بایه لبخند شیرین بدرقه میکنم ....اونی که این همه وقت دنبالش بودم با پای خودش اومده بود تو دامم
صدای دختر تو گوشم پیچید...دقایقی سکوت کرده بودم و خیال کرده بود تماس رو قطع کردم..پرسید
-الو؟؟؟ ... قطع کردید؟
حس کردم از بازی کردن باهاش دارم لذت میبرم و به همین خاطر باز هم پشت خط معطلش کردم..نگران گفت
- الـــــــــــو؟ آقــــــا؟الـــــــــــــــو؟
با یه لبخند کج انتظار طولانیشو پایان دادم
-باید ببینمتون..یه آدرس بدید.... امروز میام
انگار انتظار نداشت که بشناسمش..هیجان زده شد و تند تند گفت
-شنیدم مادرتون میخواستن درباره مادرم خبری بهم بدن... شما اطلاع دارید؟
جواب واضحی برای سوالش نداشتم...اون دختر خیلی یکباره پیداش شده بود و من توی اون لحظه میدونستم که میخوام نگهش دارم تا باز از دستم در نره... تا بتونم از طریق او جواب سوال هامو پیدا کنم...ببینم با توجه به بیماریش چطور هنوز زنده هست؟ چرا و چطور گم شد؟ و خیلی سوال های دیگه .... هنوز هیچ برنامه انتقامی برای اون دختر نداشتم...
برای جلب کردن نظرش طوری جوابشو دادم که تو دامم بمونه
-بله همینطوره ....از مادرتون خبری دارم ...شما تهرانید؟
فورا جواب داد
-بله..تهرانم..آدرس خونه رو واستون پیامک میکنم
ابروهام از تعجب بالا رفت...چقدر مشتاق و چقدر ساده که حاضر شد آدرس رو به من بده
معطلش نکردم و گفتم
-خوبه....عصر میبینمت
رسمی گفت
-منتظرتونیم..خدانگهدار
تماس که قطع شد ....تحلیل کردم
-این دختر یا خیلی ساده و بی شیله پیله بود... و یا اینکه میخواست که ساده به نظر بیاد...پس یا خیلی احمقه یا خیلی زرنگه...کدومش ؟
گیج بودم و تا قبل از دیدنش هیچ قضاوتی نمی تونستم بکنم...
@roman_serial